خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بیذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشتهای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
نه کف و ماسه، که نایابترین مرجانها
تپش تبزده ی نبض مرا میفهمید
آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به انداز ی هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم میگردم
آخرین زمزمهام را همه شهر شنید
و چه بیذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشتهای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
نه کف و ماسه، که نایابترین مرجانها
تپش تبزده ی نبض مرا میفهمید
آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به انداز ی هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم میگردم
آخرین زمزمهام را همه شهر شنید
شعر های عاشقانه: شعری از استاد محمدعلی بهمنی (شعرعاشقانه)
تاریخ : شنبه 94/6/7 | 4:8 عصر | نویسنده : تینا | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.